بماند یادگار شاید روزی ...
سلام محمد امین مهربونم
دیشب که شب چهار شنبه بود به همراه بابایی رفتی زیارت عاشورا همسایه ها چند سالی میشه که یه هفته در میون نوبتی شبای چهار شنبه دعا ی زیارت عاشورا تو خونشون میگیرن . وقتی شما رفتین امیر علی خیلی گریه کرد منم تکیه دادم به دیوار و نشستم اخه از جیغ های امیر علی سر درد میگیرم .اونم فوری از موقعیت سو ء استفاده کرد و منو مثل یه نردبون میکوبید میرفت بالا تا کلید برقو روشن و خاموش کنه
خواهری که فقط نگاه میکرد بعد از مدتی اونم میچسبید به من تااونم بره بالا.
دراز کشیدم تا ولم کنن دیدم ول کن قضیه نیستن میان دو تایی از روم معلق میزنن این ور باز غش میکنن از خنده دوباره معلق میزنن اون ور تا اینکه سرشون محکم خورد به همدیگه و شروع کردن به جیغ و گریه البته امیر زود بی خیال شد ولی خواهری ول کنش نبود تا اینکه رفتمو دوباره اسباب بازیهایی رو که با مصیبت جمعشون کرده بودمو دوباره ریختم وسط تا شاید با اونا سر گرم بشن واقعا هیچی تو دنیا بدتر از جمع کردن اسباب بازی اونم زیر مبل و پشت پرده و ....نیست
یکی از کابوسای بدم هم همینه که دارم تند تند اسباب بازی هاتونو جمع میکنم.
با اینکه امیر علی از صبح ساعت 7 که بیدار شده بود دیگه نخوابیده بود ولی همچنان مقاومت میکرد تا ساعت 9 که با بد بختی تمام خوابوندمش.
امروز عصر بابایی پیشنهاد داد برای اینکه خوشحالت کنیم با هم بیاییم دنبالت و وقتی اومدی بیرون و ما رو دیدی خیلی خوشحال شدی.
این روزا که با بچه ها خیلی شیطونی میکنی همش میترسم بلایی سر تون بیاد هی صدا میزنم امیییییییییین.حتی اون موقعی که تو دید من نیستین هم هی باید صدات کنم که هواست جمع باشه .خیلی خسته میشم شبا که میخوابم بی هوش میشم فقط سه چها ر ساعت از شب و روز حق منه برای خواب و استراحت .محمد عزیزم قلب کوچیکت اینقدر نازکه که هیچ وقت نمیخوام با حرفام ترک بر داره , این خونه رو وقتی برات درست کردم تصمیم گرفتم فقط و فقط لحظات شیرین زندگیتو در کنار خودمون ثبت کنم و کلید این خونه رو هم وقتی بزرگ شدی بهت هدیه بدم ,ساعتها و دقیقه ها و ثانیه های سختی و غم هم بمونه برای مامانتون.
ولی همیشه دلم میخواد اینو بدونی که اگه شما الان نهالی کوچکی هستین که رو به افتاب و اسمان در حال قد کشیدنین
اگه برات سواله چرا فقط نم نم بارون پس کو سرمای زمستون؟ پس کو برفی که با سرماش میگفتن ریشمونو میخشکونه ؟
پس کو تبر هیزم شکن ؟پس کو گرمای سوزان تابستون؟
اینو هیچ وقت فراموش نکن اون نم نم بارون قطرات اشک منو بابایی بود که هیچ وقت نزاشتیم شما ها متوجه بشین که ابر چشامون همیشه براتون بارونیه. این حرفمو فقط بابایی میفهمه و بس.
تمام زمستونو شونه به شونه سایه میزدیم رو سرتون تا افق نگاهتون فقط سپیدی برفا رو ببینه نه کبودیه سرماشو.
دورتون پهن کردیم از شاخه ها و برگامون تا هر دفعه یک قسمت از اون اتش و گرمای کلبه هیزم شکن بشه ولی شما ها از صدای تبر هیزم شکن طنین دل نواز زندگی رو بشنوین.
گرمای سوزان تابستون برگامونو سوزوند ولی دل خوش بودیم شما زیر سایه مون تبدیل به درختی میشین تنومند .
به این امید که روزی سایه قامتتان پناه گاه امن مزارمان باشد.
محمد امین امیر علی عطیه زهرا