واکسن 18 ماهگی وگلای تبدار
سلام تربچه ها
سه شنبه صبح به همراهی بابا جونی رفتیم برای واکسن ١٨ماهگی.اول دختر نازنینم عطیه زهرا بعدش گل پسری امیر علی
الهی فدای معصومیت شما تربچه ها بشم من که چقدر بی دفاعید در مقابل بعضی از کارای ما بزرگترا
اومدم کنار عطیه زهرای نازنینم و دستاشو گرفتم و صورتمو گذاشتم رو صورتش
اینجوری شاید میتونستم دراون لحظه درد و ترس شریک دخترکم بشم.بعدش امیر علی اونم همین طور ولی با این تفاوت که وقتی دستاشو گرفتم متوجه شدم تو مشتش یه ماشین کوچولو جا خوش کرده .
الهی دورت بگرده مامان با این کارات چه دلی از من میبری.وقتی بابایی اومد دنبالمون شما داشتی با خواهری بازی میکردی و با همون ماشین کوچولویی که کوچکتر از بند انگشتت بود اومدی برای واکسن.یکی پای راست و اون یکی پای چپ. تو راه خونه تو ماشین خوابتون برد بعد از دو سه ساعتی بیدار شدین دختری که پاشو تکون نمیداد و فقط گریه میکرد اما پسر نازم مثل شیر بودی و اصلا خم به ابرو نیاوردی
ولی شبش تلافی کردی و تا صبح دو تایی سمفونی راه انداختین
عزیز ای دل مامان
هر نفسم بسته به نفس شما ست وهر دمم بسته به بازدمتون
شانه هامو قوی میکنم برای کشیدن خستگی هاتون
دلمو دریایی میکنم برای دلتنگی هاتون ،
و قلبم را سکویی برای پروازتون
دوستتون دارم
صبح به خیییییررر
عروسک کوچولوی مامان تازه هم قد عروسکاش شدهوقتی میخواد عروسکاشو جابه جا کنه موهاشونو لای انگشتای کوچولوش میگیره و دنبال خودش میکشه
اقا شیره(مثلا)
بدون شرح