یه خاطره بد
امروز رفتیم و واکسنتو زدیم تا شاید امسال خدا نظر کنه کمتر سرما بخوری
نمیدونم اصلا فایده ای داره یا نه ولی باز زدنش بهتر بود تا نزدن
شما که خیلی از امپول میترسی ولی وقتی که خاطرات بد پارسالو به یادت اوردم قبول کردی
الهی دیگه هیچ وقتی اون روزا تکرار نشه الهی هیچ وقت هیچ بچه ای اسیر تخت بیمارستان نشه الهی همه نی نی ها و مامانا در پناه خدا سالم بمونن خوشحالی ما مامانا هم, شادی و سلامت شما خوشگلاست
پارسال سال خیلی بدی برای من وبابایی بود همش نوبتی مریض بودین دیگه دکترا از دست ما به تنگ اومده بودن
یه روزی امیر علی اینقدر بالا اورد که بی حال شد کم کم شیرم نمیخورد بردیم بستریش کردیم تا اب بدنشو از دست نده شبش رضایت دادیم تا اومدیم خونه دیدم خواهری هم شده مثل امیر علیتازه عطیه زهرا خیلی ضعیف تر بود اون شب تا صبح بالای سرشون نشستیم و صبح عطیه زهرا و فرداشم شما ناناز مامان
تاسف و ناراحتی و وجدان دردم بیشتر از اینه که من نتونستم بیام پیشت باشم تو بیمارستان چون بچه ها هم جفتشون مریض بودن پیش شما مادر جون بود بابایی هم بین خونه و بیمارستان صفا و مروه میکرد
خلاصه تا سرمت تموم بشه وبیا ی خونه هزار بار مردم و زنده شدم ویروسی نموند که شما اونو نگرفته باشین خیلی سال خسته کننده ای بود وقتی خاطرات حنا جونو میخوندم که دو قلوهاش مریض شده بودن و چه عذابی کشیده بود دست تنها با تمام وجودم گرمی اشکاشو حس میکردم
همیشه راضیم من مریض بشم ولی شما عزیزا همیشه همیشه سالم و خوشحال
خدایا خودت مراقبون باش نکنه حتی یه لحظه منو تنها بزاری, من بدون تو هیچم