محمد امینمحمد امین، تا این لحظه: 18 سال و 7 ماه و 13 روز سن داره

در ساحل زندگی

اولین جدایی

1390/7/12 1:36
301 بازدید
اشتراک گذاری

١٤ مرداد ٨٨ بود که برای اولین بار دستامون از 
 تو دست هم جداشد, ولی قلبامو ن بیشتر بهم نزدیک شدانقدر نزدیک که صدای طپیدنشو میشد شنید.
قرار بود مثل همیشه با هم باشیم اما خدا انگار چیز دیگه ای رو برامون رقم زده بود.
ده روز مونده بود به پروازمون برای رفتن به سرزمین وحی سرزمین محمد وخونه خدا.
اما زمزمه های انفلانزای خوکی نقل هر جا و مکانی شد.خیلی ناراحت کننده بود  بچه ها و سالمندا رو اجازه خروج نمیدادن .افسوس


ساعت ١٢ نیمه شبی که صبحش عازم خونه خدا بودیم شما رو بردیم خونه پدر جون چون تا اون موقع  هیچ وقت از هم جدا نشده بودیم میدونستم اگه بیدار باشی تحمل دوری برات سختر میشه .
صبح وقتی هنوز خواب بودی دستای کوچولوتو گرفتم تو دستام و هزار تا بوسیدم و بعدشم سپردمت دست همون خدایی که ما را بدون تو خواسته بود .
ما رفتیم اما تکه بزرگی از وجودمونو اینجا جا گذاشتیم  شاید خدا ما رو بدون کوچکترین تعلق خاطری از دلبستگی های  دنیا میخواست یا شاید محکی بود برای سنجیدن عشق به خالق در برابرعشق به مخلوق .
نازنینم هیچ وقت صورت لاغر و بدن استخونی و نحیفت از خاطرم محو نمیشه چقدر نبودن و ندیدن ما بی تابت کرده بود مادر جون میگفت اون اخرین روزا دیگه اعتصاب غذا کرده بودی  میگفت یه روز تمام قران رو صفحه به صفحه ورق زدی و با خدا حرف زدی تا هر چه زودتر مامان بابام بیان! مادر جون و پدر جونم اشکشون جلوی مشکشون هی گریه کرده بودن .
یه ببعی نه چندان کوچولو داشتی که بابایی از شمال برات سوغات اورده بود در نبود ما همدم روزای دلتنگی و شبا هم متکای زیر سرت شده بود.
خلاصه اینقدر دلتنگ ماشده بودی و دل همه رو با کارات کباب کرده بودی که از خودت جز دو تا چشم و یه قلب غمگین چیزی نمونده بود الهی مادر فدات شه که چی کشیدی .آخ
فکر کنم سختیه اون روزا هنوزم تو خاطرت هست که هر وقتی از خونه خداحرف میزنیم سکوت میکنی و هیچی نمیگی حتی نگاتو از من میدزدی.
حالا که خوب فکر میکنم میبینم خدا چقدر هوای ما ادما رو داره اما ما چی ؟ تا حالا تونستیم بندگی خدا رو اون جوری که بهترینه انجام بدیم؟
خدا ما رو تنها خواست تا اون جوری که باید لااقل یه چند روزی بندگیشو به جا بیاریم بریمو مهمون خونش بشیم.هیچ وقت از یادم نمیره اون لحظه ای که روحانی کاروان گفت نزدیک خدا شدیم یه چند قدم دیگه حالا سجده کنین باورت نمیشه عزیز دلم وقتی سرمونو از سجده بر داشتیمو خونه خدا رو دیدم تمام بدنم لرزید تنم از گرمای خورشید بودنش داغ شد .
عمری صدایش میزدم و حالا او بود که صدایم میزد بیا.با تمام وجود فریاد زدیم لبیک
ما رو تنها خواست تا در ان نیمه شب تاریک همنوای دعاو نیایش رسولمان محمد باشیم دربلندای ان غار با صفا که بوی محمد میداد و عطر خدا.
اون سفر یکی از بهترین سفر عمرم بود در عین حال سخترین .سختیشم به خاطر نبودن و جای خالی شما بود. جلوی در ورودی به مسجد الحرام یه دق الباب بزرگ بود که هر وقتی وارد مسجد میشدم برای بر اورده شدن حوایج و به خصوص سلامتی و عاقبت به خیری شما گل پسرم در میزدم.
واممممممممممممممممما بابا ایندفعه برای هر 5 نفرمون ثبت نام کرده تا بریم خونه خدا .تا اگه خودش بخواد بریم زیر ناودون طلاش و شکرش کنیم بابت همه چیزای خوبی که به ما داد بابت شما سه دسته گل و بعدش با هم بلند بگیم

لبیک

Orkut Scraps - Butterflies

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

غار حرا

 Orkut - Dividers

مدینهOrkut - Dividers

مدینهOrkut - Dividers

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)