محمد امینمحمد امین، تا این لحظه: 18 سال و 7 ماه و 8 روز سن داره

در ساحل زندگی

دغدغه ها و ارزوهای محمد امین

دنیای کودکی دنیای پاکیهاست   . نمیدونم امروز که این مطلبو میخونی به چند قله از ارزوهات صعود کردی ؟ اما امیدوارم تونسته باشم با به یاد اوردن یه قسمتی از کودکیات یه لبخند کوچولو به لبات نشونده باشم. یکی از ارزوهات اینه که یه روزی با مادر جون ازدواج کنی اونم بی سر وصدا  روم سیاه پدر جون حالا من هی بگم اخرزمون شده شما هی انکار کنین! اخه پسر خوب تا حالا کی با مامان بزرگش ازدواج کرده که شما میخوای دومیش باشی. همیشه دوست داشتی بزرگ که شدی یه شکار چی بشی یه روز اومدی گفتی مامان یه شغلی انتخاب کردم دیگه هم عوضش نمیکنم اگه گفتی چیه؟گفته دکتر ؟نه پس مهندس؟نه خلاصه تمام شغلارو یکی یکی گفتم وشما با قاطعیت جواب دادی نه.پرسیدم...
6 مهر 1390

همشاگردی سلام

امروز شما هم مثل تمام گلای دیگه قدم تو راه مدرسه گذاشتی  اون موقع ها که ما به مدرسه می رفتیم یا بیشتر بچه ها گریه می کردن یا ناراحت بودن یا اویزون مامانا.اما الان دنیا عوض شده بچه ها انگار پخته تر شدن  انگار بیشتر و بهتر می فهمن و درک می کنن شاید به خاطر همینه که هر سال  کتابا رو جدید چاپ میزنن .شما هم خیلی خوشحال بودی نمیدونم شاید محیط خونه برات کسل کننده شده شاید اونجوری که حقته نتونستم باهات باشم بازی کنم بیرون بریم و خیلی چیزای دیگه قول میدم این کمبودارو یه جورای دیگه برات تلافی کنم عزیزم        اما بچه های دیگه چی همه شکر خدا خوشحال بودن با اون  دل...
3 مهر 1390

تولد

محمد امین عزیزم تولدت مبارک قشنگم اغاز اولین سال تحصیلیت مبارک     خیلی دلم می خواست طرح کیکت شکل کتاب باشه چون هم جشن تولدت بود هم جشن اولین سال تحصیلی امممما                                                                                                                       اینم کادوی تولدته البته به جز اون مقدار پولی که هر سال من و بابایی موقع تولدت می ریزیم به حسابت                                 ...
31 شهريور 1390

دل نوشته ای برای دو قلوهام

        سلام به دو شاپرک قشنگم سپاس خدا را بابت تمام نعمتهای خوبی که به من داد سپاس بابت شما گلا که با امدنتون زندگیمونو تو یه مسیر دیگه قرار دادین .وقتی به روزایی فکر میکنم که  شماها بزرگ شدین دلم یکمی میگیره از خودم میپرسم روزی میاد که خاطرات ولحظات شیرین این روزا از یادم بره از یادم بره اون روزی رو که امیر علی استه استه راه میرفت و داداشیشم شعر بارون بارونو براش میخوند و خواهری هم با حرص نگاه میکرد من پس چی  یا فراموش کنم اون صبحی رو که کنار داداشی خوابیده بودم وشما دو کلوچه اومده بودین کنار تخت  وشما کپل مامان سرتو گذاشته بودی رو سینم و تمام صورت کوچولوت پوشیده از اشک بو...
23 شهريور 1390

یه خاطره بد

سلام نازنینم امروز رفتیم و واکسنتو زدیم تا شاید امسال خدا نظر کنه کمتر سرما بخوری نمیدونم اصلا فایده ای داره یا نه ولی باز زدنش بهتر بود تا نزدن  شما که خیلی از امپول میترسی ولی وقتی که خاطرات بد پارسالو به یادت اوردم قبول کردی  الهی دیگه هیچ وقتی اون روزا تکرار نشه الهی هیچ وقت هیچ بچه ای اسیر تخت بیمارستان نشه الهی همه نی نی ها و مامانا در پناه خدا سالم بمونن خوشحالی ما مامانا هم, شادی و سلامت شما خوشگلاست پارسال سال خیلی بدی برای من وبابایی بود همش نوبتی مریض بودین دیگه دکترا از دست ما به تنگ اومده بودن یه روزی امیر علی اینقدر بالا اورد که بی حال شد کم کم شیرم نمیخورد بردیم بستریش کردیم...
16 شهريور 1390

پاداش بندگی

عید بندگی بر شما فرشته های زمینی مبارک عید امسال خدا عیدیشو پیشا پیش بهمون داد .باران رحمتی که چند روزیه شهرو از الودگی پاک کرده مثل  این ماه عزیز که شهر دلامونو پاک کرد و صفا داد همه لطف خالق مهربونمونه .  دلشوره عجیبی سراغم اومده ,اخه امشب نتایج کارشناسی ارشدو اعلام کردن جرات نگاه کردنو نداشتم از یه طرف خیلی دوست دارم قبول بشم از یه طرف نگرانی شما میترسم غافل بشم از شما سه تا دسته گل شما که میخوای امسال اولین سال تحصیلی تو شروع کنی و بیشتر از همه به کمک من نیاز داری. امروز رفتیم نتیجه کارنامه زبانتو گرفتیم 100 گرفته بودی عزیز مامان, با خوشحالی نشونم دادی و گفتی 20 شدم مامان وقتی بابایی بهت گفت...
9 شهريور 1390

بهترین سر اغاز

        چند وقتی میشد نی نی هامون به دنیا اومده بودن ولی نمیدونم چرا خواب نمیومد به چشاشون وقتی عطیه زهرا خواب بود امیرعلی بیدار بود وقتی امیر علی خواب بود عطیه زهرا بیدار اولاش که من و بابایی نمیدونستیم چی کار کنیم اینقدر خسته میشدیم که فقط خدا میدونه اصلا" فرصت نمیشد به شماپسر گلم برسم یکسره تو اتاق بودم  اینو شیر بده اونو شیر بده اینوبخوابون اونو بخوابون خلاصه اصلا" فرصت نمیشد از اتاق بیام بیرون صبحانتو موقع ناهار میدادم و ناهار و شام که اصلا"هیچی چند دفعه هم بابایی رو تهدید کردم که اون اتاقو اخر خراب میکنم تااینکه بابایی یه پیش نهاد خوب داد قرار شد شیفتی کن...
4 تير 1390