محمد امینمحمد امین، تا این لحظه: 18 سال و 7 ماه و 8 روز سن داره

در ساحل زندگی

زائری بارانی ام

چندی است به تشویش, با چیستی خویش   در چون و چراییم ,یا ضامن اهو!                                                                                با دامنی اندوه,خاموش تر از کوه فریاد رساییم,یا ضامن اهو!      اگه خدا بخو...
27 ارديبهشت 1391

اخرین روزای اولی بودن محمد امینم

سلام پسرکم این روزا سخت خسته و فرتوت شدم فکر کنم عوارض پیریه چند روز پیش بهت گفتم محمد امین وقتی بستنی اومد پنگولو بهت میدم بخور و تو هم با چشای در اومده نگام میکردی که ای دل غافل دیدی شوخی شوخی مامانم پیر شد اخه بهت گفتم با هر بار اذیتی که بچه ها بابا و مامانو میکنن یه تار موشون سفید میشه و یواش یواش پیر میشن که قربون کرم شما بشم که اذیتاتون دیگه رکورد شکسته و به ثانیه رسیدین و من از الان دیگه خودمو یه از دست رفته می دونم امروز یه شاخه گل از باغچه عزیزم که از جونم هم بیشتر دوستش دارم چیدم تا برای خانم زبانت ببری وقتی بهش دادی یه ماچ ابدار تحویل گرفتی و بعدش سوال کرده :محمد امین این گلو کی برام چیده گفتی بابام وقتی برام تعریف میکرد...
11 ارديبهشت 1391

مادر

کودکي که آماده تولد بود، نزد خدا رفت و از او پرسيد:"مي گويند فردا شما مرا به زمين مي فرستيد؛ اما من به اين کوچکي و بدون هيچ کمکي چگونه مي توانم براي زندگي به آن جا بروم؟" خداوند پاسخ داد: از ميان بسياري از فرشتگان، من يکي را براي تو در نظر گرفتم. او در انتظار توست و از تو نگهداري خواهد کرد.اما کودک هنوز مطمئن نبود که مي خواهد برود يا نه... - اينجا در بهشت من هيچ کاري جز خنديدن و آواز خواندن ندارم. اين ها براي شادي من کافي هستند. خداوند لبخند زد: فرشته ي تو برايت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد. تو عشق او را احساس خواهي کرد و شاد خواهي شد. کودک ادامه داد: من چطور مي توانم بفهمم مردم چه مي گويند وقتي زبان آن ها را نمي د...
21 فروردين 1391

بهار 1391 مبارک

  سلام بهارکم شنبه صبح خانم رضا پور اومد برای تکوندن خونه .البته حدود دو هفته پیش اومده بود برای نظافت اشپز خونه ,ساعت 8 صبح اومد تا 4 بعد از ظهر.اما بقیه جاها رو گذاشتیم نزدیک عید تمیز کنیم . یکشنبه هم بابایی باید میرفت به شعبات و از کارمندا به خاطر کار یکسالشون قدر دانی میکرد و خسته نباشیدی عرض میکرد بنابر این تا ساعت ده و نیم شب تنها بودیم و حوصله شما ها خیلی سر رفته بود یک دفعه یاد( playstation)پلی استیشنت افتادم که زیر تختت مخفی کرده بودم تا فقط تابستونا که درس نداری بازی کنی ,اما الان کمک خوبی برام بود تا سرتون باهاش گرم بشه نمیدونم چه بلایی سر  tv اتاقت اورده بودی که اصلا روشن نمیشد بعد از کلی غر غر به جونت بردم تو ...
1 فروردين 1391

پایان ترم سه و..............

سلام  هستی من امروز رفتی و به امید خدا ترم سوم از زبان رو امتحان دادی و بازم نمره کاملو گرفتی ظهر که اومدی خونه گفتی پنگولو ببینم بعد با هم زبان بخونیم اما اصلا این روزا یه جوری شدی خیلیییییییییییییی بی دقت و سر به هوا فکر کنم تب بهار و نزدیک شدن عید شما رو هم گرفته یه تیکه از مکالمه رو میگفتم شما هیییییییی همونو مثل طوطی میگفتی بدون اینکه اصلا متوجه بشی خلاصه جون مامان اعصابمو کلا به هم ریختی اخرم دیدم زل میزنی بهم و فقط نگام میکنی وقتی بابا اومد تا با هم برین واسه ازمون گفتم که هیچی یادت نیست اخر تصمیم بر این شد که بریم و بهشون بگیم که امروز واسه امتحان امادگی نداری کتابو دوباره اوردم دیدم از رو شکلا تند تند مکالمه هارو ...
22 اسفند 1390

امیرعلییییییییی بد جنس

   سلام سرو همیشه سبزم   چند روز پیش وقتی من وخواهری در دستشویی زندانی شدیم اونم توسط عزیز دلم امیر علی ,تازه فهمیدم زندانی یعنی چی ...زندانبان یعنی که خواهری رو بردم دستشویی که امیر علی سریع اومد و درو از پشت قفل کرد هر چی صدا میزدم امیر علییییی ....ولی دریغ از جوابی اول با محبت و دوستی بعد با تهدید بعدش گریه و .................... نفسم بند اومده بود تازه یادم افتاد الانه که شما هم بیای وپشت در بمونی خدایا چیکار کنم  طفلی عطیه زهرا هم از دیدن حال و روز من مضطرب نیگام میکرد و گاهی هم میرفت تو فاز گریه میخواستم شیشه رو بشکنم باز به خودم گفتم اگه پشت در باشه چی؟در و محکم تکون تکون میدادم تا اینکه یه کوچولو باز...
17 اسفند 1390

یکشنبه (1+12)

سلام بهترینم   یکشنبه نزدیکای ظهر بود که حدودا بیست دقیقه ای به کارای اشپزخونه سرم گرم شد و غافل از این دو تا شیطونک وقتی کارام تموم شد  تازه متوجه شدم چرا سر وصدایی نمیاد اومدم برم تو اتاق دیدم در ورودی بازه با ناباوری تمام امیر علی رو دیدم که تقلا میکرد در بیرونی رو باز کنه و بدتر از اون خواهری که داشت عقب عقب از لبه پله تند تندپایین میرفت تازه در جاکفشییییی رو هم باز کرده بودن و تمام کفشا رو بیرون ریخته بودن و چند دقیقه ای هم لا به لای کفشا قدم زده بودن اینم کشف جدید امیر علیه که به خیر گذشت  تازگیها  فهمیده که پشت اون در چه خبره  منم همش باید یادم باشه که در و قفل کنم   تا ب...
29 بهمن 1390

اولین سرما خوردگی زمستونی

سلام نازنین امینم دوباره چند وقته سرما خوردی عزیزم اصلا از اشتها افتادی یکشنبه ساعت دوازده ونیم ظهر بود که تازه بچه ها رو خوابونده بودم و به فکر کارای عقب مونده بودم تا به ترتیب انجامشون بدم دیدم در میزنن در و که باز کردم از ترس منقلب شدم میدونی چرا امیر محمد بود با مامانش یه پسر شیطون و با عرض معذرت یکم بی ادب شیطونی که تو ذات همه شما بچه ها هست اما بی ادبی اول که اومد داخل خونه ان چنان جیغی زد که جفت بچه ها تو خواب زدن زیر گریه بعد از بیدار کردن بچه ها به این طریق شروع کرد به ولو کردن اسباب بازیهایی که با مصیبت جمعشون کرده بودم  تازه این جا قسمتهای خوب خوب قصه مونه ماجرا از اون جا شروع شد که شما از مدرسه اومدی نمیدو...
15 بهمن 1390